واهمه های زميني (بخش نزدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

  ازروزی که شیرین واژهء آب را به زبان آورده  ودوسه بارمادرش را صدا کرده بود، دیگر به ندرت چق چق می کرد؛ اما به یاد می آورد که چگونه آن روز، پس از آن که در چاه سیاهی سقوط کرده بود، موجودات کوچک وریز واثیری احاطه اش کرده بودند، از سروکولش بالا رفته بودند وچگونه خواسته بودند تا خونش را بمکند و بعد درشیشه کنند. یادش می آمد که از صدای چق چق آن موجودات هول انگیز چاه پر ومشبوح شده بود و صدای پایان ناپذیرآنان به بیرون چاه سرایت کرده به گوش تمام جهانیان رسیده بود.

 

 اما حالا در یک دور دیگرآن پندار ها، هرچند که صدای چق چق آن موجودات ناشناخته را نمی شنید؛ ولی می پنداشت که آن ها به سوی صورتش پریده، به حدقهءچشمانش می خزیدند وبا ولع فراوانی سفیدی چشمانش را می جویدند. دراین مدت هرقدر خواسته بود، آن ها را ازخوددور کند، هرقدر از نجیبه وعزیزه کمک خواسته بود، یا آنان صدایش را نشنیده بودند ویا حاضر نشده بودند تا به وی کمک کنند. شیرین حس می کرد که آن موجودات هرکسی ویا هرچیزی که بودند، تا هنوز کاملاً وجودش راترک نکرده بودند. .. آن ها گاهی زیر زبانش جا می گرفتند، گاهی در حدقهء چشمانش می خزیدند وزمانی هم دربین شکمش شور می خوردند. دیگر اندیشیدن دربارهء آن ها مشغولیتش شده بود...

 

 تصویر های مبهم ودرهم اجزای صورت آن موجودات اثیری ، چهره های شان با بینی های کوتاهی که مانند سرسنجاق بود، چشمان ریز شان که شگاف سوزن رابه یاد شیرین می انداخت ودهن های گشاد ولب های آویخته شان را که در قعرهمان چاه تاریک دیده بود، رسوب هایی بودند که هنوزهم درتهء ذهنش باقی مانده ،ذهنش را مشغول می ساختند وبه او امکان نمی دادند تا دربارهء ضروری ترین نیاز هایش به کسی حرفی بزند ویا از کسی کمک بخواهد. د رچنین حالاتی واژه ها از ذهنش فرار می کردند وذهنش درمنگنهء همان کابوس های سیاه  وتیره ء همیشه گی قرار می گرفت، زبانش از عقل وشعورش سرپیچی می کرد وبه خواهش والتماس های قلب کوچک وکریمش وقعی نمی گذاشت. درآن روز ها هرکسی که اورا می دید، تصور می کرد که بیماری سختی را پشت سرگذاشته است ؛ ولی نمی توانست هنوزهم درعمق چشمان سیاه درد آلودش ، رنج های کهن ودردهای تلخ را مشاهده نکند... درد ها ورنج هایی که برای زدودن آن ها، تمام شفقت ها ومهربانی های جهان کفایت نمی کرد..

 

 تأثیرات همنشینی ومصاحبت چاره ناپذیر با آن موجودات ناشناخته وسمج وگستاخ هنوز هم روح شیرین را در چنگال های بی رحم خود می فشردند و هنوز هم واهمه های زمینی برذهن شیرین حکمفرما بود ونجیبه نرس مهربان وبا تجربهء آن شفاخانه نمی توانست ، تغییری در سیما وکردار مریض نازدانهء داکتر اشرف مشاهده کند.

 

   آن شب شیرین را هم  صدای فیر های گوشخراشی که از دهلیز برخاسته بود، از کابوس های ذهنی همیشه گیش رها ساخته بود وهم تکان خفیفی که درشکمش احساس نموده بود. شیرین با شنیدن صدای فیرها به یاد گذشته افتاده بود. به یاد مدت ها پیش درگذشتهء دورافتاده بود، همان روزی که در پشت دروازهء مامور سبحان، پولیس ها فیرکرده بودند وازصدای فیر ها به شدت ترسیده بود،  یا شب هایی که بنا به مناسبت های فراوانی از هرکوی وبرزن شهر فیر صورت می گرفت وآسمان کوچهء شان را زرافشان می ساخت. بنابرآن با مهابت این صدا ها آشنا بود و ترسی از شنیدن شان نداشت، مگر شور خوردن وجا به جا شدن چیزی در شکمش ، هرگز برایش اتفاق نیفتاده بود. .. شاید همان موجودات کوچک وگستاخ وپررو بودند که ازراه زیر زبان ویا از طریق تخم چشمانش خزیده بودند به درون شکمش. خدایا! این موجودات تا چه اندازه مزور وحیله گر وشرور هستند وخودسر و تو به این اعمال آنها می نگری وچیزی نمی گویی.

 

  اما این هم اتاقی ها  و آن دوتا زن دیگر که گهگاهی بررویم خم می شوند و جن ها را در زیر زبان وتخم چشمانم جستجو می کنند، کجا هستند؟ چرا اتاق مانند همان چاه تاریک است؟ آن زن خنده روی سپید پوش کجاست؟ چرا دلم بد بد  می شود وچرا می خواهم استفراغ کنم ؟ او خدایا این چیست که درشکمم مشت می زند؟ مشت می زند یا لگد؟ نه،  لگد می زند ؛اما هرچه که هست لگدش درد ندارد، مطبوع است وخوشم می آید: "بزن بزن که داری خوب می زنی " ، این آهنگ را چه وقت شنیده بود؟ چه وقت خوانده بود؟ مثل این که سال ها پیش در خانهء تیکه دار شنیده بود، در جشن سنتی

( ختنه سوری ) پسرش... وچه زود آن را یاد گرفته بود وبعد با چه شور وشوقی آن را زمزمه می کرد؛ اما حالا چه بی وقت ونا به هنگام به یادش آمده بود ورفته بود زیر زبانش، مثل جن ها : بزن بزن که داری خوب می زنی ..

 

درحقیقت شیرین پیش از آن که صدای فیر ها را بشنود، بیدار شده بود. همان لگدهای خفیف ولی خوشآیند بیدارش کرده بودند... نخست دستی از روی محبت برشکمش کشیده بود واز لذتی که ناخود آگاه بر جسم وجانش مستولی شده  بود، کیف کرده بود، آن وقت، جن فراموشش شده بود وچاه سیاه وتاریک نیز در ژرفای ذهنش دفن گردیده بود که ناگهان دیده بود، چگونه مردی که صورتش را با پارچهء سیاهی پوشانیده بود وتنها دوچشمش معلوم می شد، به سوی چپرکت سنبل رفته بود، وسنبل بدون کدام مقاومتی رفته بود به همراه آن مرد. شیرین از چشمان سرخ آن مرد که درهمان لحظهء اول – هنگامی که اتاق روشن بود- به سویش نگریسته بود، سخت ترسیده بود. چشمان آن مرد مانند چشمان مردی بودند که دریک شامگاه بهاری بغلش زده بود وبرده بودش به پسخانهء تاریک. اما این چه وقت بود؟ چند سال پیش بود ودرکدام روزی وروزگاری ؟ آن مرد وسنبل که بیرون شده بودند، یک ندای درونی ویک خاطره تلخ، وادارش ساخته بود که فریاد بزند وکمک بخواهد وهرکسی که پیدا شد به او بگوید، سنبل را آن زن خاموش ودلگیر را می برند به سوی پسخانه ، به سوی قتلگاه بکارتش ، به آن جا که جن ها بر مزار عفت وپاکیزه گی اش پای بکوبند وبرقصند. شاید هم فریاد کشیده بود؛ اما حتا اگر صدایی هم ازگلویش خارج شده بود، آنقدر بلند نبود که حتا شمسی بشنود-  شمسی را دیده بود که با یک لا پیرهن وگوگردی دردست به زیر چپرکتش پنهان شده بود--، پس چه چاره یی داشت ؟ چه می کرد و درد خود را به چه کسی باز گو می نمود ؟

 

 درهمین هنگام که شیرین ازغرقاب وحشتزای کابوس های  بی امان وپایان ناپذیرش بیرون می شد و واهمه های زمینی ترکش می کردند ودیگرذهنش به درستی کار می کرد وحتا وجود مگس هایی را که درآن شب گرم تابستانی، پس از تاریک شدن اتاق بیدار شده و وز وز کنان از این سوی اتاق به آن سوی آن پرواز می کردند، احساس می نمود، ناگهان صدای فیر ها یی را شنیده بود که از بسیار نزدیک ، انگاراز پهلوی گوشش شلیک شده بودند. ... لختی بعد در پرتو نور کمرنگ اتاق ، هیکل آدم اشنایی را دیده بود. همان آدمی را که بینی بزرگ داشت ودرآن شامگاه حزین، همان روزی که پیراهن گلابی شهناز را به تن کرده بود، با جبر وزور بغلش کرده وبرده بودش به پسخانه . ولی همان یک نگاه کافی بود که شیرین رابار دیگر اسیر اوهام سازد وتصورنماید که هنوز هم در پسخانه است و همان دیوی غول پیکربینی بزرگ زشت خوی پشمالود به وی نزدیک می شود، خونش را می مکد وشیرهء جانش را می ستاند. لابد به همین سبب بود که روی خود را پوشانیده وعنان گریه را سرداده بود؛ ولی هنگامی که اتاق پس از لحظه یی روشن شده بود، بربسترش نشسته بود وهمان طوری که گریه می کرد، خواسته بود فریاد بزند وبه آن شخص بگوید که آن دیو درکجا پنهان شده است ؛ ولی در عوض چق چق کرده بود...

 

  درآن شب شیرین دیگر نخوابیده بود ؛ زیرا دراتاق سر وصدا فراوان بود، مردم دسته دسته می آمدند ومی رفتند، نورفلش کمره های عکاسان چشم ها را آزار می داد ، باز رسان از داکترها ونرس ها ومریضان تحقیق می کردند، عده یی به دور شمسی که هنوزهم قطی گوگرد را دردستش می فشرد، وکوشش داشت تا چیز ی را دَر بدهد ، حلقه زده وهرچه از وی می پرسیدند ، جواب نمی گفت ، فقط می گفت : " همه تان را در می دهم ، همه تان را می سوزانم. "،  چندین بار بازپرس ها از شیرین نیز سوال هایی نموده بودند ولی شیرین با نگاه مات ومرده یی به سوی شان نگریسته وجز همان سرود قدیمی " چق چق " حتا یک کلمه هم از زبانش خارج نشده بود.. دیروقت شب بود که از میان آن همه آدم ، ناگهان همان مرد مهربانی را دیده بود که مثل همیشه به سویش لبخند می زد. آن مرد به چشمانش نگریسته ، نبضش را امتحان کرده وبعد تابلیتی را دردهنش گذاشته وگیلاس آبی به وی نوشانیده بود..

 

  اما شیرین را خواب نبرده بود، او تا سحر بیدار بود ومعلوم نبود که به چه می اندیشد؟  اصلاً می اندیشد یا نمی اندیشد. ولی هنگامی که پرنده گان سحرخیز شاخه های درختان پشت پنجرهء اتاق شماره 26 ازخواب شبانه بیدار شدند وغزل زنده گی  وزنده بودن را سردادند،شیرین نیز به واگویه های درهم وبرهمی با آن ها پرداخته و به ایشان چشم دوخت،  از سبکبالی وبی خیالی شان لذت برد وهنگامی که یک پرندهء کوچک درهرهء پنجرهء اتاق نشست وبه شیشهء آن نول زد، شادمانی شیرین تکمیل شد. دلش خواست تا از جایش برخیزد وآن پرنده زیبا را بگیرد، به بال های قشنگش دست بکشد، سر زیبایش را ببوسد و با ردیگر به سوی آسمان آبی رهایش کند؛ اما دستش به گیلاس آبی که در کنارتختش بود خورد، گیلاس غلتید، سرنگون شد وشکست . پرندهء زیبا ترسید ، پرزد، به آسمان پرواز کرد و شیرین که به آسمان نگریست ، متوجه شد که هم آسمان زیبا است وهم پرنده ولی هردو دور از دسترس...

 

  داکتر اشرف که باردوم به دیدن شیرین آمد، چهار عصر بود، اورا شب گذشته به بیمارستان احضار کرده بودند، برای باز پرسی در بارهء سنبل . آن شب پولیس ها رفته بودند به منزلش وحتا موقع نداده بودند که ریش رسیدهء چند روزه اش را اصلاح کند. داکتر اشرف ، چند روزی می شد که بر مزار قصه های دردناک زنش اشک ریخته بود وبرای همیشه یاد او وخاطره اش را در ذهن خود دفن کرده بود. آن شب کتابی دردستش بود، تازه شروع کرده بود وچنین می خواند:" ... در زنده گی زخم هایی است که مثل خوره روح انسان را آهسته در انزوا می خورد ومی تراشد. این دردها را به کسی نمی توان اظهار کرد.." که پولیس ها آمده بودند وبرده بودندش به شفاخانه .

 

  درشفاخانه سوال های زیادی از نزدش نموده بودند، از وی می پرسیدند که سنبل هوشیار بود یا دیوانه ؟ وداکتر اشرف توضیح می داد که چگونه زنی بود، سنبل... بعد در مورد شمسی وشیرین از وی پرسیده بودند و در بارهء همان پولیسی که کشته شده بود ودر پشت اتاق شماره 26 پاس می داد. از داکتر اشرف پرسیده بودند که آیا ازاین دو زن که شاهدان عینی در حادثهء فرار دادن سنبل بودند، می توان انتظار داشت که حقایقی را که دیده اند، توضیح دهند؟ آیا وضعیت روحی وروانی آنان برای پاسخ گفتن مناسب است ؟ پس ازتوضیحات ، داکتراشرف همینقدر موقع یافته بود که توجه مختصری به شیرین نماید ، تابلیتی به دهنش فرو کند وگیلاس آبی به دستش بدهد وبرود به سراغ عزیزه که آخرین نفس هایش را می کشید... عزیزه در اتاق عمل بود وداکتر عبید گفته بود: " خون ریزی شدیدی دارد وهیچ امیدی برای نجاتش نیست..." ، عزیزه را بالای میز عملیات انداخته بودند ، هنوز هوش وحواسش کارمی کرد وهمین که داکتر اشرف را دیده بود، لبخند تلخی زده وبا زحمت فراوانی گفته بود: تلویزیونته .. مامایم جور...می کنه .." وپس از چند لحظه جان سپرده بود.

 

داکتر اشرف که بار دیگر برای معاینه شیرین آمده بود، بسیار افسرده بود، از چشمانش غم می بارید، دلگیر ودلتنگ به نظر می رسید و حوصلهء سخن زدن با هیچ کسی را نداشت؛ ولی همین که به صورت شیرین نگریسته وبارقه یی از آشنایی را درچشمانش مشاهده کرده بود، خوشحال شده وبادقت چشمان شیرین را معاینه نموده بود.. بعد نسخه یی نوشته وبه نجیبه داده بود؛ اما درست درهمین وقت لگد سبکی که به شکم شیرین خورده بود، چهره اش را درهم ساخته بود؛ ولی بلافاصله لبخندی زده بدون اراده دست به شکمش برده وجای ضربه را با آه رضائیت آمیزی لمس نموده بود. این تغییر حالت به قدری در چهرهءشیرین محسوس بود که داکتر اشرف نمی توانست آن را نادیده بگیرد وازخود نپرسد که چه اتفاقی باعث این حالت شده است. اشرف لبخندهای گوناگونی در زنده گیش دیده بود؛ اما این لبخند از خصوصیت بارزی برخوردار بود که تنها زن های آبستن می توانند بزنند؛ هرچند که شیرین نمی دانست، آبستنی چیست ؟ زیرا هیچگاهی آبستن نشده بود وحتا مانند دخترانی که به سن وسال بلوغ می رسند، هنوز قاعده گی ماهانه را به تجربه ننشسته بود..

 

  آن روز داکتر اشرف به نجیبه دستورهایی داده وگفته بود، شاید شیرین آبستن باشد. گفته بود معاینات لابراتوری اش تکمیل شود وتوجه بیشتری به وی مبذول گردد، زیرا به گمان قوی نخستین ماه های بارداری اش را آغازکرده است.. دوسه روز بعد که شیرین را معاینه کرده وبه نتایج معاینات لابراتواری اش نگریسته بود، به صفورا که در آن جا حضور داشت گفته بود : " مبارک باشد، دختر شما حامله است ."، همچنان از یادداشت هایی که نجیبه از حالات وحرکات شیرین برداشته بود، دریافته بود که شیرین آرام آرام از کابوس جن ها ودیوها وموجودات ناشناخته ونامریی نجات می یابد. نجیبه در گزارشش نوشته بود که اززبان مریض شنیده است که از مادرش پرسیده بود : " آغایم کجاست، چرا این جا نمی آید ؟ " یک بار هم که صفورا نبود، گفته بود : " گلاب کجاست ؟ " ، همچنان نجیبه در بارهء اشتها ، خواب وتمایلات شیرین به سخن زدن وبیرون رفتن ازاتاق وحالت تهوع وی مطالبی درگزارشش آورده بود که برای داکتر اشرف بسیار با اهمیت بود واین مطلب را می رساند که شیرین دیگر از برزخ روان پریشی وآشفته فکری گذشته است. .. اما آنچه داکتر اشرف را هنوز هم به تردید در مورد شفای کامل مریضش وا می داشت ، همان عادتی بود که برزبان شیرین جاری وساری بود: چق چق ، چق چق ....

 

 داکتر اشرف که به صفورا تبریکی داده وگفته بود " .. دخترت سه ماهه حامله است.." شیرین شنیده وناگهان به حقیقتی پی برده بود که دیگر تخیل ویک احساس نبود: آی این همه تهوع، این همه موی رفتن ها وامیال دیگری مانند گل خوردن وترشی خوردن که در این روز های اخیر درذهنش پدیدار می شدند، نتیجهء همین آبستن شدن نبود؟ اکنون به یادش می آمد که مادرش نیز هنگامی که بادار بود وزهرا را در بطن خود می پرورید، همین حالت هارا داشت، بنابراین آیا به راستی حامله شده است ؟ اگر هست طفل از کیست ، چه وقت حامله شده ودرکجا؟

 

 شیرین می گریست وشراب شور اشک هایش را می نوشید و آرام آرام به یاد می آورد که برسر او چه آورده بودند. اینک او با وضوح کامل شبی را به یاد می آورد که اربابش ، سیاه مست به خانه باز گشته بود، اهریمنی شده بود که برق شهوت از چشمانش بر می جست. دندان هایش از فرط هوس به هم می خوردند وآرزوی تصرفش از بند بند وجود آن دیو بی مروت شنیده می شد.. شیرین لحظاتی را که چگونه اربابش وی را با خشونت در آغوش گرفته وبه پسخانه برده بود، به خاطر می آورد. همان جایی را به خاطر می آورد که شب با لبخند فاتحانه ونیشخند گزنده در مراسم تدفین با ارزش ترین ارزش زنده گیش ، اشتراک کرده بود. آه پس در همان جا باردار شده بود وپدر این موجودی که در شکمش می پرورانید، کسی نبود به جزاز یک قاتل وآدم کش. همان کسی که همین چند روز پیش با چشمان خود دیده بودش که چگونه میلهء تفنگچه اش را به پشت سرآن پولیس بدبخت گذاشته ووی را ازاتاق برای کشتن بیرون کرده بود؛ اما هنوز شیرین ازهمین اندیشه های تاریک ونفرت آلود نسبت به پدرطفلش بیرون نشده بود که مادرش فریادی از شوق کشیده ، سر وروی دخترش را غرق بوسه نموده وگفته بود:


- دخترم چرا گریه می کنی ؟ جای گریه نیست ، جای خوشی است، شکر الهی که زنده بودم واین خبر خوش را شنیدم. ان شاءالله بچه است. .. ازچشم هایت معلوم می شود که بچه است، وای خدا جان، شوهرت کجاست که این خبر را به وی بدهم و شیرینی بگیرم ؟

 

  اما شیرین حالا پس از پی بردن این حقیقت که طفل یک قاتل را درشکمش پرورش می دهد، خوشحال نبود، برعکس گریه می کرد،  احساس می کرد که چیز نفرت انگیزی درشکمش جا گرفته است. فکر می کرد یکی از همان موجودات کوچک وریز چشم که د رآن چاه ویل دیده بود، د رشکمش جا گرفته است. بلی حتماً یکی از همان ها بود، یکی از همان ها که پاهای پشمآلوی خود را به شکمش می زند، می خواهد شکمش را بدرد ، با چشمان سرخ وریزش به سویش نگاه کند، بعد به بیرون بجهد ومانند سایه یی درتاریکی اتاق گم شود، یا خونش را بمکد و در شیشه بریزد ، درست مانند همان قصه هایی که مادر کلانش در شب های زمستان برایش می گفت . نی،  این موجود نمی توانست انسان باشد، او همان جن، همان همنشین نفرت انگیزش است که سایهء غلیظش را در فاصلهء خواب وبیداری بارها دیده ووجودش را حس کرده بود. نی ، این موجود به او تعلق نداشت ونمی توانست با وی زنده گی کند. نه نمی خواست شکمش دریده شود ویک موجود خونخوار دیگری مانند مامور سبحان تولد شود.

 

  شیرین لحظات زیادی همان طوری که سررا برزانوی مادرش گذاشته بود، می گریست وبه این مسأله می اندیشید که چگونه خودرا ازشر این نطفهء حرام نجات بخشد.. لابد به همین خاطر بود که پس ازروزها و هفته های زیاد یک جملهء کامل را برزبان آورده بود:

 

  - مادرجان! تو گفتی که پدر این جن خوشحال می شود؟ پدرش کیست ؟ من که شوی نداشتم ...

 

  از شنیدن این حرف ها صفورا به رقت آمده بود، دلش خواسته بود تا مانند دخترش عنان گریه را رها کند؛ ولی خودداری کرده بود. همین که شیرین سرانجام حرف زده بود ، این خودش یک پیشآمد خوب وخوشی بود در آن روز. بنابراین باید دخترش را دلداری می داد، چه ضرورتی بود برای گریستن؟ برای گریستن به وقت وفرصت دیگر نیاز داشت. تنها که می شد، حتماً می گریست. شب دربستر، د رتاریکی ودور ازچشم زهرا و گلاب . درواقع هم شب که می شد همیشه می گریست : به خاطر بیماری شیرین ، به خاطر کشته شدن شوهرش ، به خاطر گم ونیست شدن دامادش، به خاطر فقر وبیچاره گی و بی پناهی اش. اما حالا نه ، حالا باید یک بار دیگر شیرین را ببوسد وکمکش کند تا گذشته اش را به یاد آورد، حرف بزند، عقده های دلش را خالی کند. بنابراین بار دیگردختر بدبختش را بوسیده وگفته بود :

 

  -جان مادر، شکر شکر، الهی شکر که زبانکت باز شد وگپ زدی. خانه که رفتم حلوا پخته می کنم وزهرا وگلاب را می دهم تا به کوچه ببرند وبرای مردم تقسیم کنند. اما دخترک گلم ، تو هم چه گپ ها می زنی ؟ آدمیزاد چطور جن می زاید؟ باز می گویی که شوی نداری، چطور نداری ، پس مامور صاحب کیست ؟ چطور یادت رفته است که زن نکاح شده اش هستی ؟ همه کوچه گی ها خبر دارند، اما توخبرنداری ، عجب ؟ .. با زچه گپ شد که گریه می کنی ، آیا اززاییدن می ترسی؟ زاییدن که هیچ ترسی ندارد. تا چشمت را پت وباز کنی ، این چندماه تیر می شود و گل واری می زایی. به خیر که زاییدی شب شش می گیریم ...

 

  این حرف ها به عوض این که شیرین را آرام بسازد، برعکس وی را درمیان امواج نفرت واشمئزاز نسبت به مامور سبحان فروبرده بود.اوازشنیدن نام شوهرش چنان نفرتی از خود نشان داده بود که  درحقیقت واژهء نفرت وکراهت واشمئزاز افاده کنندهء کامل احساسش نسبت به مامور سبحان نمی توانستند بود وشیرین که نمی توانست با آن بیان محقر خویش از شدن انزجار ونفرتش نسبت به مامور سبحان سخن گوید، هیچ وسیلهء دیگری جز گریستن نداشت. ..پس گریه می کرد ومی گفت :

 

  - مامور سبحان ، شویم شده است ؟ آیا او پدر این جن است ؟ نی نی ، به لحاظ خدا مرا به گیر آن سگ ندهید. اوسگ است ، دندان می گیرد، او دیو است ومرا می کشد. ننه جان به آغایم بگو که من خرد هستم، هنوز بی نماز هم نشده ام ، برایش بگو مرا شوی ندهد. بگو برایش ، می گویی مادر جان؟ خدایا تو چقدر ظالم هستی ...

 

  -- جان مادر قربانت سرت شوم، بلایت به سرم بخورد؛ اما بچیم ، خدا را چرا دَو می زنی ؟ همین خدا صاحب بود که توبهء ما را قبول کرد  وتو صاحب شوی نامدار ونشان دار شدی . ببین او چقدر آدم خوبی است. هرچه بخواهی وهرچه بگویی برایت می کند ونی نمی گوید. یادت می آید که روگل نزدیک بود اورا از خود کند، اماهمین خدا صاحب بود که مهربانی کرد ومهر ترا در دلش انداخت.... بازاو بیچاره چه کرده؟ هیچ ! کاری کرده که هرکس می کند ، یا پیش از عروسی یا درشب عروسی. ... بلی دخترم ، این تقدیرت بود که او صاحبت شد، توبه کن ، توبه، شکرکن.

 - بس کن ننه جان، به لحاظ خدا به لحاظ قرآن بس کن..نزدیک است دیوانه شوم..

 

    فریاد شیرین که بلند شد، شمسی وحسینه زنی که همان روز دراتاق شماره 26 بستر شده بود، به سوی چپرکت شیرین نگریسته وهردو دویده بودند برای دلجویی واستمالت از وی . اما شیرین که شاید برای اولین بار در برابر سخنان مادرش با چنین جسارتی حرف زده بود، به چشمان مادرش می نگریست و بسیار دلش می خواست تا مادرش وی را درک کند. اما حیف که مادرش در فکر داماد نامدار وپیسه دار بود، بنابران چه فایده یی داشت که بیشتر ازاین باوی بحث کند ووی را برنجاند. .. مادرش می گفت ، تقدیر چنین بود وچون تقدیر چنین بود، توبه کردن چه دردی را دوا می کرد؟ تقدیر بود که دختر دلاک به دنیا آمده بود ودختر دلاک چه حقی داشت برای اعتراض کردن در برابر سرنوشت محتوم خود..

 

***

 

  شیرین بیشتر از نیم دوران بارداری اش را درشفاخانه گذرانید. او درهمان روز هایی در شفاخانه بود که مرگ با اشتهای زیاد، آدم های سرزمینش را با هرگونه وسیله وابزاری می بلعید: با بم ها وماین ها وراکت وموشک ها وشراپنل ها وبا فقر ومرض وسیل وزلزله وتصادم . پدرش نیزیکی از قربانیان جنگ بود.. روزی که از مرگ پدرخبرشده بود، مدت های زیادی گریسته وماتم گرفته بود. از کشته شدن سنبل وعزیزه نیز که خبرشده وفهمیده بود که قاتل آنان اربابش است ، متأثر شده و شدت تنفرش از مامور سبحان دیگر حد وحصری نمی شناخت.. این خبر را نجیبه برای صفورا با صدای آهسته قصه کرده بود، نجیبه گفته بود که هنگامی که باشی افضل پس از حادثهء آن شب به هوش آمده بود، نام شخصی را گرفته بود، که سبحان نام داشت. نجیبه گفته بود که آن شب از اثر پرتاب بم توسط مامور سبحان چندین پولیس وسه تن از مریضان کشته شده بودند. گفته بود که باشی افضل از ناحیهء سر به شدت زخمی شده ویک چره بینیش را از بیخ کنده بود...

 

 البته نجیبه نمی دانست که شیرین زن آن مرد وصفورا خشویش است. او با صفورا چای می خورد ودرددل می کرد. بعد قصه کرده بود که باشی افضل را برای تداوی به ماسکو فرستاده بودند و اکنون پولیس خانه به خانه وکوچه به کوچه در تعقیب وجستجوی مامور سبحان است. مادر شیرین هم با این تصورکه دخترش خواب است ، یک کلمه هم در بارهء آن چه از نجیبه شنیده بود، برای شیرین باز گو نکرده بود ؛ ولی شیرین هرقدر کوشش می کرد تا دلیل این راز داری مادرش را بفهمد، مؤفق نمی شد. لابدمادرش تصور می کرد که اگر دخترش از جریان خبر شود، هرگز شوهرش را نخواهد بخشید. اما شیرین بارها با زبان وبیان ساده از خود سوال می کرد که آیا در تاروپود وجود وروح وروانش چیزی وحشتناک تر، پست تر وپلیدتر از نفرتی که نسبت به اربابش موج می زند، وجود دارد؟ او مامور سبحان را سگ دیوانه وپلیدی می پنداشت که بدون جهت پای مردم را به دندان می گزید وزهرش را می ریخت. سگِ زیر پیشخوان دکان مرجان بقال به یادش می آمد ، همان سگی که بی آزار بود وگلاب با سنگ وچوب به جانش می افتاد وتا می خورد می زدش...همین دیروز بود که مادرش گفته بود، آن سگ دیوانه شد ومردم کوچه وبازار با سنگ وچوب زدن وکشتندش.

 

  شیرین از خود می پرسید که آیا این عملِ مردم کوچه، عمل نیکویی نبود؟ آیا به نفع مردم کوچه تمام نشده و آیا به مفاد جامعهء سگان نبود ؟ اگرچه شیرین این حرف ها را بیان کرده نمی توانست ، ولی عین همین مفاهیم در ذهنش پدیدار می شدند واورا رنج می دادند. او درآن هنگام درچنان حالت بد روانی قرار داشت که نطفهء تمام بدی ها وپلشتی ها وبی انصافی ها را دروجود مامور سبحان خلاصه می کرد واز خود می پرسید که آیا موجودی که درشکمش شو رمی خورد واز همان نطفهء پلید به وجود آمده است؛ همان طور شریر وظالم وخونخوار بار نخواهد آمد؟ آیا بهتر نیست که دور از چشم مادرش ونرسها وهم اتاقی هایش او را سربه نیست کند؟

 

 پس ازآن روز چندین بار کوشش کرده بود تا اشیای سنگین اتاق را بلند کند ویا شب ها دور ازچشم دیگران با مشت های کوچکش به شکمش بکوبد ویا از زینه های شفاخانه خودرا بلغزاند واز این کارهایی که در زمان کودکی از زنان سالمند شنیده بود، انجام دهد تا آن موجود خبیث بمیرد ؛ ولی مؤفق نشده بود. زیرا آن موجود حرام حاضر نبود به این آسانی ها بمیرد، درعوض آن طفلی که هنوز درشکمش بود وشاید به جز دودست ودوپا، هنوزهیئت انسانی اش شکل نگرفته بود، لگد های بالنسبه محکمتری بر شکمش می زد وتلافی اعمالی را درمی آورد که شیرین برای کشتنش انجام می داد. یک روز که شکمش بیش از هر وقت دیگر مزاحمش شده بود، به این فکر افتاده بود که بهتر است هم  خود را بکشد وهم آن طفل پلید وحرامزاده را؛ زیرا دراین صورت هم خودش راحت می شد وهم جهان را از وجود آن موجود فرومایه نجات می بخشید.

بنابراین، آن روز دزدانه وپاورچین به طرف چپرکت های هم اتاقی هایش رفته بود، تابلیت های زرد رنگ وسفید وقرص های آبی وسرخرنگ شان را گرفته وهمراه با تابلیت های خود، یک جا دردهنش فروبرده وگیلاس آب را بالای آن همه تابلیت سرکشیده وبه بسترش برگشته بود. حالا اگر حسینه- که درهمان هنگام از تشناب برگشته بود - متوجه این مسأله نمی شد، شاید شیرین به مراد دل می رسید واین داستان نیز درهمین جا ختم می شد...اما حالا که شیرین آن روز ها را به خاطر می آورد و تن سرما خورده اش را هرچه بیشتر به گرمای مطبوع صندلی می سپرد، به یاد می آورد که چگونه نجیبه دوان دوان خود رابه اتاق رسانیده و چگونه با داکتراشرف که تصادفاً نوکری بود معده اش را شسته بودند ونجاتش داده بودند و صبح همان روز داکتر اشرف چگونه وی را به باد ملامت گرفته بود :

 

  - این چه کاری بود که کردی ؟ این طفل معصوم چه گناهی دارد؟ اگر از پدرش ظلمی به تو رسیده ، رسیده ولی این طفل چه کرده که تو به عوض پدر به او جزا می دهی.. خوب ، خیر است، گریه نکن، فقط قول بده که بار دیگر چنین کاری نکنی. قول می دهی ؟

 

 شیرین که وعده کرده  وگفته بود بلی و داکتر اشرف که با احساس حاکی از رضائیت لبخندی زده واتاق را ترک گفته بود، ناگهان دریافته بود که چه تمایل شدیدی برای سخن گفتن، چشم درچشم شدن وخندیدن با این مرد جذاب ومهربان را دربند بند وجودش احساس می کند وچقدر آرزو دارد که او اندکی بیشتر در کنار تختش بایستد ، دستش را دست بگیرد، نبضش را امتحان کند، بالای سینه اش خم شود وصدای قلبش را بشنود ، به چشمانش خیره شود واز وی بپرسد که چه خورده ، چه نوشیده ، چه کارهایی انجام داده وچه خواب هایی دیده است. یادش آمد که یک روز داکتراشرف به شوخی  ازوی پرسیده بود :

 

 - دیشب چه خوابی دیدی ؟خواب  جن ها را یا آدم ها را؟

شیرین جواب داده بود :

 - من ... من ... دیشب شما را درخواب دیده بودم..

- مرا؟ درکجا ؟

- دردامنه کوه تلویزیون ...به خدا راست می گویم .. اما شما چرا باور نمی کنید ومی خندید ..

-  هرکس که باشد خنده می کند، آخرمرا ببین وترا وکوه تلویزیون را...خوب چه می کردیم وچه می گفتیم ؟

- دست مرا گرفته بودید ، بالامی شدیم به کوه برای سیچ چیدن، اما سیچ نبود، تمام تپه را لاله پوشانیده بود...

     - اوه چقدر شاعرانه ..

 

  پس ازاین گفتگو، شیرین با چنان هیجانی آن روزها را می گذرانید که تقریباً به خوشبختی پهلو می زد. او در چشمان داکترخیره می شد، به صورتش نگاه می کرد وبه پیکر بلند ورشیدش نگریسته ، ارابهء مجلل وزیبای روح خود را درچشم ها ونگاه های مهربانش متوقف می ساخت و با خود می گفت، کاش اربابش همین آدم می بود وبا همین دست های مشتاق وباهمین نگاه های مشتاق تر، اورا همان شب درآغوش می فشردند وبه پسخانه می بردند.یا کاش روزی برسد که این شخص ارباب روح وروانش شود و وی را درآغوش گرفته و از شهد لبانش خودرا سیراب بسازد. اما این آروز درآن روزها در حد یک تخیل بود، ابرازش زبان می خواست ، بیان می خواست وکار دختر بی سواد وبی تجربه یی مانند شیرین نبود. وانگهی روح غمگین وترسان ورمیده اش ، دردرونش پنهان می شد وازنشان دادن خود به داکتر اشرف شرم می داشت.

 

  اما با این همه شرم وآزرم ، هنگامی که شیرین به چشمان سیاه و کلان وبینی بلند اشرافی ، دهان متناسب ، موهای سیاه مجعد، پوست گندمگون وپیکر مردانهء داکتراشرف می نگریست ، احساس می کرد که گل سرخ آتشینی در قلبش درحال روییدن است. گل عشقی که زمین نرم و شاذ برای رستن خویش یافته بود و دیری نمی گذشت که جوانه می زد ، خوشه می کرد و به میوه می نشست . این عجیب بود که پس از به هوش آمدنش دیگر به جلیل نمی اندیشید، جلیل اکنون فراموشش شده بود به طوری که حتا طرح چهره اش رانیز به یاد نمی آورد.


یک روز که درباغ شفاخانه همراه مادرش رفته وقدم می زد، جوانی را دیده بود که پاهایش را پلستر کرده بودند. جوان بالای چوکی ارابه دار نشسته بود وبا سرعت به طرف شان می راند. جوان چهرهء اندوهگینی داشت ؛ ولی سفید چهره وخوبرو بود وخطوط صورتش شیرین را به یاد خاطرهء دور ومبهمی می برد که درمیان هاله یی از غبار پیچیده شده بود وشیرین به یاد نمی آورد که او را چه وقت ودر کجا دیده است؟ جوان در دوقدمی آن ها که رسیده بود، ارابه اش را متوقف ساخته وبا نفرت به شکم برآمدهء شیرین نگریسته بود، وبعد بدون آن که حتا یک کلمه هم حرف هم بزند، وسیلهء چرخدارش را به عقب رانده وبا همان سرعتی که آمده بود ، به داخل تعمیر باز گشته بود. 

 

  آن شب شیرین مدت ها با روحش سخن زده بود، حافظه اش را کاویده بود تا جلیل از میان چاه ذهنش سربرآورده بود. خاطرات مه گرفتهء گذشته، گاه کمرنگ ، گاه پر رنگ وروشن به یادش آمده بودند: رفتن به نانوایی، ملاقات به دامنهء کوه آسمایی، سیچ چیدن وگم شدن چندسکهء اربابش در آن شامگاه بارانی و بی قراری ها وتپش های شبانهء دلش . اما اکنون که به گذشته می نگریست ، احساس می کرد که جلیل را هرگز به اندازهء یک خم ابروی داکتر اشرف دوست نداشته است. جلیل تنها همبازی وهمسن وهمرازش بود وبه همین سبب در آن دیدارها هیچگاه احساس شهوت وهوس را درقلبش برنینگیخته بود، حتا اگر یگدیگر را هم بوسیده ویا دستان هم را فشا رداده بودند، چیزی جز یک دوستی بی آلایش نبود که درعالم بی خبری ونادانی هردوی شان اتفاق افتاده بود؛ ولی حالا این داکتراشرف ، این مرد جذاب وبرازنده کجا و آن جوان خام وُجل مرغ کجا ؟

 

  پس از آن شب شیرین دیگر برای همیشه جلیل را فراموش کرد، هرچند گهگاهی اورا درباغ شفاخانه می دید وبه نظرش می رسید که جلیل نیز نخستین نشانه های ایستاده گی را دربرابر آن احساسات نو جوانی ، با بی اعتنایی کردن وننگریستن به سویش تجربه می کند .. شیرین ازاین وضع راضی بود وکوشش می کرد لحظاتی را برای قدم زدن درباغ برگزیند که باجلیل مقابل نشود. با اين حال هنوز شیرین نمی دانست که داکتر اشرف دوستش دارد یا نه؟ اما هنگامی که داکتربه چپرکتش نزدیک می شد، به چشمانش نگاه می کرد، دستش را می گرفت ، لبخند می زد وبا مهربانی همرایش سخن می گفت، احساس می کرد که رفتار وکردار داکتر اشرف با او همان رفتار وکرداری نیست که با شمسی وحسینه دارد. شیرین از یک موضوع دیگر نیز بی خبر بود ونمی دانست که آیا محبوبش خبر دارد که وی دختر یک دلاک است ؟ آیا اگر او از این موضوع اطلاع می یافت، تغییری در رفتار وگفتارش پدید می آمد؟ آیا مثل همیشه به چپرکتش نزدیک می شد ودست داغش را بردستش می نهاد یا از وی دوری می جست ؟ به این موضوع که می اندیشید ، هراسان می شد واز این که دختردلاک به دنیا آمده بود، احساس حقارت می کرد . این وسواس چنان در خانهء ذهنش رخنه کرده بود که روزی از مادرش پرسیده بود :

 

  - مادرجان، آیا داکتر صاحب خبر دارد که پدرمن سلمانی بود؟

 

  - هان جان مادر، آغای خدابیامرزت که زنده بود، چند بار این جا آمد، داکتر صاحب همرایش گپ زد واز کار وبارش پرسان کرد و برای پدرت گفت یک روز به دکانت می آیم ، برای سرجورکردن..

 

 - آغایم چه گفت ؟ نه گفت که دکانش تنگ وتاریک است ومانند دکان های شهرنو کلان وروشن وفیشنی نیست. ..

 

 - دختر جان، تو هم درچه غم ها مانده ای، دکتر صاحب برای دلخوشی پدرت یک گپی زد ورفت. حالا تو چرا اینقدر پرسان وباز خواست می کنی؟ آغای بیچاره ات که حالا زیر خروار ها خاک خوابیده ...

 

 اگرچه از آن روز به بعد شیرین احساس آرامش می نمود ؛ ولی هنگامی که به یاد می آورد چه تفاوت ژرف و چه درهء عمیقی میان او و مرد محبوبش وجود دارد، برخود می لرزید واعتماد به نفسش را از دست می داد. اما این نجیبه بود که این اعتماد را با آرایش کردن مو وروی وآراستن وپیراستن شیرین به او باز می گردانید ومی گفت : " خواهرجان! اگرزیبا باشی هرمردی که بخواهی از تو می شود، دختر وزن زیبا ملیت و هویت ندارد، هویت شان زیبایی است وطنازی .."

 

  روان پریشی ها وآشفته فکری های شیرین اکنون پس از چهار ماه تداوی ومراقبت خاص داکتراشرف ، روبه بهبود بود. دیگر سایه های لغزنده ووارفتهء آن موجودات ریز واثیری درجلو چشمانش نمی رقصیدند. مدت ها می شد که نه چهچهه و چق چق آن ها را می شنید ونه خودش چق چق می کرد ، زبانش اینک دراختیارش بود وپس از آن روزی که به داکتراشرف قول داده بود که به طفلی که درشکم داشت آسیبی نرساند، می کوشید تا برای آن طفل نیز جایی در قلبش پیدا کند. بلی طفل هیچ گناهی نداشت ؛ ولی پدر طفل گناهکار بود وتجسم تمام چیز های نفرت انگیز. به همین سبب حاضرنبود تا باوی زنده گی کند وبه خانهء او برود..

 

  بدینترتیب شیرین با گذشت هرروز خوب می شد ومی شگفت. گونه هایش سرخی ولطافت پارینهء خود را باز می یافتند ودرچشمانش فروغ جوانی می درخشید. شیرین پس از شفا یافتن ازدام آن همه واهمه های زمینی چنان زیبا ودلربا شده بود که حتا شکم گرد وبرآمده اش مانع از آن نمی شد تا  دل ودین مردانی را که از باغ شفاخانه گذر می کردند ویا در آن جا قدم می زدند، به تارج نبرد.

   اما در همان هنگام که وی تلخی ها وشرنگ های زنده گی را پشت سرمی گذاشت وفراموش می کرد وبه آن شاخه گل آتشینی که درقلبش روییده بود، می اندیشید، روزی نجیبه برایش خبر داده بود که به زودی بیمارستان را ترک خواهد گفت. علت دیر ماندن شیرین در سرویس عقلی وعصبی نیز به قول نجیبه این بود که داکتر اشرف می خواست کاملاً مطمین شود که عقده های روانی او یعنی واهمه وترس وهول وبهت ووحشت اش ازآن حادثه به تدریج وبدون شتاب حل شوند و شیرین خود باور کند که تمام آن ماجرا چیزی جز یک مشت واهمه نبوده است. همچنان داکتر اشرف خواسته بود بداند که مریضش چرا چق چق می کند ، چرا زبانش دراختیارش نیست وچرا اسیر اوهام وکابوس های وحشتناک می گردد.

 

 البته داکتر اشرف یقین کامل داشت که موجودی به نام جن در این کرهء خاکی وجود ندارد، اما هرگز هم نشنیده بود که کسی روزها وهفته ها وماه ها مانند پرنده گان چهچهه سردهد وسخن نگوید. آنچه برشیرین می گذشت ازنظر داکتراشرف یک موضوع خاص روانی بود. حادثه یی بود نو وتازه وشاید داکتر اشرف می خواست از چند وچون آن کاملاً مطلع شود. شاید هم حضور جسمانی شیرین درآن شفاخانه برایش واجد چنان اهمیتی بود که می توانست همان زخم ها را ، زخم هایی را که زنش روزالین با نوشتن در کتابچهء خاطراتش بروی واردنموده بود، تا حدودی التیام بخشد ورد پای طلایی وسحرآمیز عشق یک زن ساده و زیبا در غمخانه دلش هویدا گردد.

 

  آن روز که شیرین خبر صحتمند شدنش را از نجیبه شنیده وبه او گفته بود که فردا شفاخانه را ترک خواهد گفت، دراندوه بزرگی فرو رفته بود. نمی دانست مادرش وی را به کجا خواهد برد، درخانهء پدرش یا درخانهء اربابش؟ پدرش را که کشته بودند وخانه شان هم که ویران شده بود، دردورهای بعدی راکت پرانی ها.اما خانهء ارباب یا شوهرش راکت نخورده بود ولی اگر به آن جا می رفت به معنای این بود که اورا به شوهریش قبول کرده وآنچه را باوی انجام داده، بخشوده است. درحالی که چنین نبود واو ازاربابش، از گلاب ، از آن پسخانه وکندوخانه وآنچه در آن خانه بود، نفرت داشت. علت دیگر ناخشنودی شیرین این بود که دو روز می شد که داکتر اشرف را ندیده بود. ازنجیبه هم که پرسیده بود، گفته بود که درخانه اش نیست وگوشی تلفون را برنمی دارد. گفته بود امشب نوکری است واگر حادثه یی برایش اتفاق نیفتاده باشد، حتماً می آید.

 

 به همین سبب شیرین دقیقه شماری می کرد، تصمیم گرفته بود که اگر مرد محبوبش را دید، شمه یی از راز دلش را برای او بیان کند وبگوید که چگونه وی را به شدت وبه طرز نامحدودی دوست دارد وحاضراست که هرچه بخواهد، انجام دهد. شیرین درآن روز وشبی که گذرانید خوبشتن رادرمسیرطوفانهای یک عشق وآرزوی بزرگ انداخته بود، هرچند عقلش وی را برحذرمی داشت وبه او نهیب می زد که چنین اعترافی درپیشگاه یک مرد، چیزی در حد خواستن او وعرضه کردن تن وبدنش است. اما شیرین فرمان عقلش را گوش نمی کرد، او به دستور قلبش عمل می کرد وبه غریزه یی لبیک می گفت که ازژرفای وجودش برمی خاست. اودرآن هنگام اسیر این غریزه شده بود واشتهای زیادی داشت که تن خودرا درامواج خروشان دستان قوی ومهاجم مردی بسپارد که نامش همچون رودبارخروشانی از صبح تا شام در صفحهء ذهنش جاری بود وهمچون وردی برزبانش می آمد وتکرار می شد...هرچند با پرورانیدن این آرزو ها ، سرخی شرم درگونه هایش می نشست واز این همه گستاخی امیال سرکش ونیرومندش مبهوت می ماند./


June 29th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب